کمتر از شصت روز دیگه وارد دهه دوم زندگیم میشم و این خیلی خیلی وحشتناکه !! حس میکنم توی این بیست سال زندگیم هیچ کاری رو درست و حسابی انجام ندادم ٬ یا بهتر بگم من دقیقا چیکار کردم ؟؟ داره بیست سالم میشه اما انگار یه دختر بچه ی پنج شیش سالم که منتظرم یکی بیاد بهم بگه چی درسته چی غلط ٬ چیکار کنم چیکار نکنم ٬ همش منتظر اینم یکی بیاد و بهم بگه هی تو دختر بیا این راه رو بگیر برو تا تهش ٬ ولی کسی نیست !! راه چیه ؟ هدف چیه ؟ زندگی چیه ؟ من دارم بزرگ میشم ٬ دارم بیست ساله میشم ٬ ولی نمیدونم دارم چیکار میکنم با این زندگی ٬ با این گذر زمان ٬ من هیچی نمیدونم . گنگم ٬ شاید هم گیجم . میدونی دلم نمیخواد پشیمون شم وقتی بزرگ شم و بگم هعی زندگی ٬ دوست ندارم بگم توی بیست سالگیت داشتی چه غلطی میکردی ٬ دوست ندارم اما میدونی درد کجاست ؟ من نمیدونم که باید چیکار کنم ٬ یعنی میدونم ولی نمیدونم ! نمیفهمم کجای این زندگی هستم ٬ برای چی هستم ٬ دارم چیکار میکنم . این روز ها دارم به این فکر میکنم که جز ضرر و زیان برای خانوادم هیچی نبودم ٬ این همه خرج و مخارج و من فقط یه بار منفی برای اونا ٬ و من دارم بزرگ میشم و هزینه و خرج من بالاتر میره ٬ توقعات من بالاتر میره اما دلم راضی نمیشه و اینطوری میشه که توی بیست سالگی به این فکر میکنم که اوکی دختر تو اصلا برای پدرت هیچ سودی داشتی که توقع اینچنینی داری ؟!! هرچقدر هم پدرت باشه ! پس تو چی هستی ؟؟!! میدونی دارم بیست سالم میشه و میترسم ٬ از این بزرگ شدن میترسم ٬ میترسم که بگذره ٬ دلم میخواد نگذره ٬ واقعا کاش نگذره ٬ میترسم بزرگ شم ٬ سر بار خانوادم بمونم تا ابد ٬ میترسم هیچ وقت نتونم مستقل شم ٬ میترسم . خیلی خیلی خیلی . دنبال یه راهم ٬ یه راه فرار ٬ یه راه فراری که من رو نجات بده از این همه افکاری که توی سرمه و هیچ وقت از سرم بیرون نمیره . نوشتن ؟ نوشتن باعث فرار میشه ؟؟؟ شاید !!
کاش بیدار شم ببینم ۷ سالمه و ذوق رفتن به مدرسه رو دارم
تا ببینم که اوه دختر ٬ داره بیست سالت میشه ٬ تو کجا رو فتح کردی
درباره این سایت